معنی ملتفت و متوجه بودن.

فارسی به عربی

ملتفت بودن

احذر، عقل


ملتفت

ضمیر، فطن، مدرک

لغت نامه دهخدا

ملتفت

ملتفت. [م ُ ت َ ف ِ](ع ص) برگشته به سوی کسی یا چیزی نگرنده.(غیاث)(آنندراج)(از منتهی الارب). آنکه برگشته می نگرد. || آنکه خم می کند خود را. || آنکه به یک طرف سر را می پیچاند. || مأخوذ از تازی، آگاه و متوجه و خبردار نگرنده.(ناظم الاطباء): امیر سخت تنگدل می بود و ملتفت به کار سباشی و لشکر که نامه ها رسید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 552). همگی خاطر و همت به جانب ایشان متعطف و ملتفت و یا لیتنی کنت معهم فافوز فوزاً عظیماً.(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 140). تاش مدت سه سال به جرجان بماند و همگی خاطر او به خدمت نوح بن منصور ملتفت بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 99).اما حواس باطنه شاغل باشند و به تخیل صورتها و حالتها که خاطر بدان ملتفت باشد.(اوصاف الاشراف ص 23).
- ملتفت شدن، آگاه شدن و خبردار گشتن و متوجه شدن و نگریستن.(ناظم الاطباء). سر افتادن. حالی شدن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || اعتنا کردن. التفات کردن. توجه کردن: بایدوخان... می گوید... لشکرها را خسته نگردانند و هم از اینجا عنان مراجعت معطوف فرمایند. شهزاده غازان بدان ملتفت نشد و کوچ فرمود.(تاریخ غازان ص 60). بایدوخان ملتفت سخن ایشان نشد.(تاریخ غازان ص 71).
- ملتفت کردن، آگاه کردن و مطلع کردن.(ناظم الاطباء). سر انداختن. حالی کردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملتفت گردانیدن، متوجه کردن: بیچاره میزبان ندانست که مهمان کیست لاجرم تقدیم نزلی که لایق نزول پادشاهان باشدنکرد... بهرام... خاطر بدان بی التفاتی ملتفت گردانید.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 20).
- ملتفت گشتن، متوجه شدن. حالی شدن. فهمیدن.
- || اعتنا کردن. التفات کردن. توجه کردن: سوکا در مستی سخنی چند فتنه انگیز گفت آن حکایت را به سمع اشرف رسانیدند از غایت ثبات و وقار و کرم بدان ملتفت نگشت.(تاریخ غازان ص 97).

ملتفت. [م ُ ت َف َ](ع ص) باز پس نگریسته شده.(آنندراج). || رغبت کرده و التفات کرده شده.(ناظم الاطباء).


متوجه

متوجه. [م ُ ت َ وَج ْ ج َه ْ] (ع اِ) محل توجه و محل روی آوردن: پرسید که مولد و منشاء تو از کجاست و مطلب. و مقصد تو کدام است و رکاب عزیمت از کجا میخرامد و متوجه نیت و اندیشه چیست. (سندبادنامه ص 293).

متوجه. [م ُ ت َ وَج ْ ج ِه ْ] (ع ص) روی آورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی آورده. (ناظم الاطباء). روی به جانبی کرده. روی به سوی چیزی یا کسی کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
تأیید خدایی به تن او متنزل
اقبال سمائی به رخ او متوجه.
منوچهری.
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجهند با ما سخنان بی حسیبت.
سعدی.
- متوجه شدن، روی آوردن: و ثمره و محمدت آن متوجه شده. (کلیله و دمنه). و بار دیگر چون برق از میغ متوجه او شد و او را مغافصهً فرو گرفت. (تاریخ جهانگشا). تا آنگاه که به جرجان وفات یافت بوقتی که مأمون به عراق متوجه شده بود. (تاریخ قم، ص 223). از کاشان متوجه بلدهالمؤمنین قم شد. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 224).
- متوجه گشتن، روی آوردن: مبالغتی سخت تمام کردی در آنچه خداوندان سخت فرمودندی تا حوالتی سوی وی متوجه نگشتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
|| در شواهد زیر مجازاًبمعنی مقرر شده و تعیین گردیده و در عهده قرار گرفته آمده است: پانزده هزار هزار درم که از مواجب گذشته بر وی متوجه بود به خویشتن قرار گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336). باقی املاک بفروخت و از عهده ٔ بقایا که بر او متوجه بود بیرون آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 366). و بواسطه ٔ برات مفصل به «التون تمغا» که از اینجا به ولایات می برند تمامت رعایای مواضع بر مقدار متوجه خویش واقف شده اند و می دانند که... (تاریخ غازان چ کارل یان ص 254). || روی گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی گردانیده و برگردیده و بازگشته. (ناظم الاطباء). || شکست خورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توجه شود. || رونده ٔ بسمتی. || مسافر. || مشغول. || پرستار و مددکار و توجه کننده و مواظب. (از ناظم الاطباء).

مترادف و متضاد زبان فارسی

ملتفت

آگاه، بااطلاع، باخبر، متوجه، مراقب، مواظب


متوجه

آگاه، بیدار، مراقب، معطوف، ملتفت، مواظب، هشیار،
(متضاد) غافل

فرهنگ معین

ملتفت

(مُ تَ فِ) [ع.] (اِفا.) آگاه، متوجه.

فرهنگ فارسی هوشیار

ملتفت

رغبت کرده و نگریسته شده، توجه کننده

فرهنگ عمید

ملتفت

آن‌که برگردد و به‌ کسی یا چیزی نگاه کند، نگاه‌کننده به ‌طرف چیزی، ‌ توجه‌کننده،

معادل ابجد

ملتفت و متوجه بودن.

1472

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری